‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
June 18, 2025 at 01:57 PM
داستان : دیوانه‌یے من قسمت : سوم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* در مورد کدام بچه گپ زدن؟؟؟ حور : وی خو میگم یکی بود از اول تا آخر من را سیل داشت یاسمین: راستی کی بود؟ حور: نمی‌فهمم که کی بود یاسمین: جذاب بود؟ حور: اوف یاسمین من را پشیمان نکو یاسمین: خو صحی اینه چپ شدم🤐 حور: آفرین مادرم داخل آمد گفت بیاین رفتن من پیش مادرم رفتم گفتم باز چرا آمده بودن؟ مادر: بخاطر موضوع همیشگی حور: چی گفتین؟ مادر: گفتم که نمیشه دخترم هنوز خورد است حور: پدرم چطور از گپ های او خو معلوم میشه که کم کم راضی شده مادر: بیخی راضی باشه من که راضی نیستم او چطور شوه؟ مادرمه بغل کردم که یاسمین هم به جمع ما پیوست به مادرم در مورد رویا گفتم گفت درست است به پس فردا دعوت کو به رویا زنگ زدم و قبول کرد پس فردا میایه .. رویا: بعد از ۳ سال دوباره به افغانستان آمدم همینکه حور را دیدم بسیار خوش شدم از خوشی زیاد اشکم آمد حور یگانه و بهترین دوستم است و از اینکه به میدان آمده بود واقعا متعجب شدم که در این میان متوجه نگاهای یواشکی(مقبولک) به حور شدم.. (مقبولک) یعنی برادرم که نام اش محمد است از بس که زیاد مقبول و جذاب است کل ما در خانه مقبولک صدایش میکنیم حتا یگان وقت ها میگم برش که محمد اگر تو دختر می‌میبودی حالی خواستگارهایت در نوبت پشت دروازه ایستاد میبودن 😂 محمد ۲۳ سال عمر داره و در لندن درس میخواند یک هفته میشه از لندن آمده چون پهنتون اش خلاص شد به رخصتی و دیدن فامیل آمده بخاطر آمدن محمد من هم آمدم محمد را ۴ سال پیش بخاطر درس پدرم لندن روان کد حتا در عروسی من هم نبود 🙁 حالی که دوباره آمده مادرم میگه که نامزد کنیم اش ولی شاید دوباره بخاطر دوره ستاج به لندن برود با بهشت و مادرم در مورد دعوت حور صحبت میکردیم که محمد داخل صالون شد. محمد: کی دعوت کرده ایقدر زود رویا: یک دوستم است حور محمد: هممم همو که میدان آمده بود؟ رویا: ها حور تو که میشناسی دختر کاکا صبور محمد: همم نمی‌فهمم یادم نیست ... محمد: واقعا که مانند اسم اش حور است فکر میکنی که از بهشت آمده غرق اقیانوس چشم هایش شدم تا که دیدم شناختم و فهمیدم این همان حور است حور من حور که از کودکی شیفته چشمان اقیانوس مانندش بودم و تا به حال هیچ تغییری در احساساتم بوجود نامده دقيقا مانند کودکی هایم وقتی باهم یکجا مکتب میرفتیم شیفته و دلباخته نگاهاش بودم در کودکی چون خانه ما با خانه شان فاصله کمی داشت همه یکجا با هم مکتب میرفتیم از روزیکه فهمیدیم پدر حور ازدواج دیگر کرده حور واقعا افسرده شده بود اصلآ دیگر شوخ طبع نبود و شیطنت بازی نمی‌کرد از همانجا فهمیدم که پدرش نقطه ضعف اش بود بعد ها حور با فامیلش از پهلوی خانه ما کوچ کردن و دیگر اصلآ ندیدمش قبل از رفتنم به لندن زیاد خواستم ببینمش ولی نشد حالا هم گویا معجزه شد و حورم را دیدم میخواستم زمان متوقف شود و من نگاهش کنم و بار بار در اقیانوس چشمانش غرق شوم من عاشق اش نه بلکه دیوانه اش هستم دیوانه!!! میمیرم برایش!!! .. حور: روز ها به همین منوال پی هم می‌گذرد مهمانی رویا هم به خوبی گذشت خیلی با هم قصه کردیم و بسیار لذت بردیم گرچه در بین باز فامیل میوند و تمام خاندان شان آمدن و مهمانی ما را برهم زد ولی مادرم همه چیز را کنترول کرد و به رویا همه چیز در مورد میوند را گفتم. ... رویا: وقتی حور برایم در مورد برادرزاده شکیلا گفت واقعآ تعجب کردم به مادرم قصه حور را میکردم اینکه از ۵ سال به این طرف پشت حور خواستگاری می آین مادرم از حور بسیار خوشش میایه همیشه میگه بسیار زیبا است در حال صحبت کردن با مادرم بودم که صدای از پشت دروازه شنیدم رفتم دیدم کسی نبود. .... محمد: گپ های رویا را که شنیدم خونم به جوش آمد یعنی چی که یک عاشق شرابی دارد پس حتما او کثافت با حور من در خیالات خود خیال بافی هم میکنه از خشم زیاد در خودم می‌پیچیدم اگر حور با کسی دیگر ازدواج کنه چی من چی کار کنم دیوانه اش که هستم دیوانه تر میشم پس باید من را با زنجیر ها بسته کنن نخیر این امکان ندارد تحمل همچنين چیز را ندارم میمیرم اگر طرف حورم کسی دیگر سیل کنه. ‌.... حور: روز ها پی هم گذشتن و به روز عروسی ادریس نزدیک شدیم امشب یک محفل کوچک حنا در خانه گرفتیم و فقط بعضی از اشخاص نزدیک را دعوت کردیم من یک لباس شراره ساده به رنگ زرد به خود انتخاب کردم موهای خود را باز ماندم و یک چوتی کمان کردم و یک آرایش بسیار خفیف دخترانه کردم مهمان ها آهسته آهسته همه میامدن من منتظر رویا بودم که رویا بهشت دختر های کاکایش هم آمدن محفل با لذت و خوشی آهسته آهسته رو به خلاصی بود رویا شان هم میخواستن بروند که مادرم گفت برو بدرقشان کو تا دهلیز خانه رفتم همراهشان که گروپ دهلیز بیرون روشن نمیشد گفتم حتما سوخته بیرون بر آمدم همراهشان و لایت موبایل خود را روشن کردم هر قدر گفتن نیا ولی تا دروازه حویلی همراهیشان کردم که چشمم باز به مقبولک خورد که پیشی موتر ایستاد بود تا که دیدم اش زود چادر خود را سر کردم و داخل رفتم ولی این نگاهایش فرق می‌کرد از نگاهایش غم می‌بارید یعنی همین کی باشد با خود گفتم شاید پسر کاکای رویا باشد. پس داخل رفتم و محفل بعد از ۲ شب به اتمام رسید همه بسیار خسته بودیم و خوابیدیم چون فردا عروسی داریم.. ... ادامه دارد....
❤️ 👍 3

Comments