‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
June 21, 2025 at 06:32 AM
داستان : دیوانه‌یے من قسمت : 4م لایک؛حمایت...🙂💯❤️ محمد: امشب محفل حنای برادر حورم هست قرار به این شد که رویا شان برن من هم با رفیق هایم در بیرون غذا خورده بعد دنبال رویا شان میرم وقتی منتظر شان بودم دیدم حورم هم همراهشان بود تا که چشمش به من خورد زود چادر خود را سر کرد یعنی چقدر این بشر با حیا بود بعد حتا نگذاشت به چند لحظه هم که شده نگاه اش کنم زود داخل رفت به چشم حسرت بار نگاهش کردم.. فردا هم عروسی است پدرم بسیار تأکید کرد که باید حتما برویم به امید دیدار یارم.. ... حور: صبح ساعت ۱۰ از خواب بسیار به مشکل بیدار شدم‌ زود حمام کردم و بکس لوازم آرایش خود را گرفته با احمد و یاسمین روانه آرایشگاه شدیم صفا با مادرم و ادریس از ما وقت تر رفته بودن من و یاسمین به خود آرایشگاه دیگر را بوک کردیم بعد قبل از آرایشگاه رفتن اول زرگری رفتیم لاکت که بشکل پروانه بود را سفارش داده بودم آماده بود چون من فقد موهای خود را تیار میکردم خواستم کمی دیرتر بروم آرایشگاه با احمد و یاسمین رفتیم یک رستورانت چون دیشب هم غذا نخورده بودم و چای صبح هم نخورده بودم بد رقم گشنه بودم رفتیم در یک میز نشستیم سفارش دادیم که از دور چشمم به یکی خورد.. .... محمد: امروز قرار است با رفیق های دوره مکتب ام ملاقات کنم وقتی از خانه بیرون میشدم پدرم باز یاد آوری کرد که در محفل شب باید حتمآ حضور داشته باشم چون عروسی بچه صمیمی ترین دوست اش است با درست است گفتن روانه لوکیشن که برایم رفیقم فرستاده بود شدم بعد از مدت زیاد با یاد آوردن خاطرات شرین مکتب واقعا یک دورهمی عالی داشتیم تا که چشمم به حورم افتید تقریبآ ۳ میز از ما دورتر نشسته بودن تا که چشم اش به من خورد و متوجه من شد زود پس چشم از من گرفت تا من متوجه نشوم و مصروف صحبت کردن با اشخاص که همرایش بود شد دستم را به روی قلبم گذاشتم که نا منظم به سرعت میتپید با خود گفتم آه حالی چی کنم بنظرم این قلب لعنتی ام میخواید من را رسوای عالم کنه که رفیقیم نبی من را صدا میزد نبی: محمد خوب استی چیزی شده؟ قلبت درد گرفته؟ محمد: چی نه چیزی نیست دیگر تحمل نداشتم بهانه به میان آورده از جمع رفیقا دور شدم. حور: اصلا نمی‌فهمم چرا این مقبولک هر جای پیش رویم سبز میشه تا که متوجه من شد زود نگاه خود را از طرفش گرفته مصروف صحبت همرای یاسمین و احمد شدم ولی باز هم نگاهای سنگین اش را بالای خود حس میکردم تا دیدم که از میز برخاست و رستورانت را ترک کرد آه مگم چی شد چرا رفت؟ بلاخره رفتیم آرایشگاه من یک پیراهن سرخ عروسکی به خود انتخاب کرده بودم با میکاپ خفیف که خود را آراسته کردم ساعت ۴ روانه هوتل شدیم یاسمین: عجب دلبر شده چشم آهوی من ولا با یک نگاهت تمام بچه های محفل را آتش میزنی حور: هههه تو هم زیبا شدی وقتی ما هوتل رسیدیم از پشت ما عروس و داماد هم آمدن مادرم هر دقیقه صدقه و قربانم میرفت کم کم محفل هم شروع شد و همه آمدن با دختر های خالیم خوب یک رقص مست کردیم بسیار خسته شدم تا بیرو صالون برآمدم که چشمم به سیر (مامایم) و لالا عمر خورد نزدیک شان رفتم دهن دروازه سیر دستم را گرفته یک چرخ داد سیر: اوه پرنسس ما عجب زیبا شده امشب آهو چشم مامای خود عمر: خب دیگه بلاخره طرف کی رفته البته که طرف لالای خود رفته حور: لطف دارین سیر : ههه ها ولا بیخی طرف تو رفته عمر خوبست که طرف تو رفته اگر نه باز چی میکدیم .... محمد: به محفل رسیدیم خوشبختانه تا رسیدیم چند دقیقه بعدش یار آبی چشم خود را دیدم در دهن دروازه ایستاد بود و با یک پسر که شاید ۲۳ یا هم ۲۴ سال سن داشت گرم صحبت بودن آنقدر صمیمی بودن که از دستش گرفته چرخ دادش از حسودی زیاد قریب منفجر شوم یعنی این کی بوده میتانه؟!! تا که آنها داخل شدن من رفتم پیشروی اش با دیدن من از تعجب زیاد کم بود چشم هایش از حدقه بیرون برايد تا روی خود را دور داد که برود با صدای نه چندان بلند گفتم دیوانه ات ام میفهمی؟؟ به چند ثانیه ایستاد شد بعد با عجله زیاد داخل رفت به یکباره گی از کار خود پشیمان شدم گفتم نشود فکر کنه یک آدم هوس باز هستم ولی نتوانستم خود را کنترول کنم و چیزی نگویم لامصب چقدر زیبا و دل فریب شده بود با لباس سرخ چون جلد سفید داشت بیشتر دلکش شده بود ولی او بی‌خبر از اینکه من دیوانه اش ام و برایش میمیرم حتا شاید من را نشناخته هم باشه و نداند که من کی هستم و اسمم چی است چون برای بار آخر که همدیگر را دیده بودیم حورم ۱۰ سال بیشتر نداشت روانه صالون مردانه شدم و محفل تا حد ممکن برایم خسته کن گذشت ولی با اینکه حورم را در آن حالت زیبا دیدم بی اندازه خوش و شکرگزار بودم ..... پارت یازدهم: . حور: تا دیدم هنگ کردم ماندم اصلا نفهمیدم چیکار کنم😳 اولین بچه بود که من را با چنین حالت فشن کرده دید اصلا نمی‌فهمیدم چیکار کنم پس پا به فرار گذاشتم تا میخواستم فرار کنم که با شنیدن جمله که گفت به چند ثانیه🤐 میخکوب شدم ( دیوانه ات ام میفهمی ) یعنی چی؟؟ این جمله را چند بار با خود تکرار کردم ( دیوانه ات ام ).. با عکس که رویا چند ساعت پیش در وتسپ شیر کرده بود فهمیدم که این مقبولک برادر رویا است که از لندن آمده عکس از امروز بود چون عین امروز در عکس هم با لباس مشکی سر تا پا عجب مقبول و دلکش بود این بشر..❤️‍🔥 بخاطر اینکه با فامیل میوند سر نخورم رفتم خود را در بین فامیل پدری ام مصروف کردم بعد پیش رویا رفتم رویا: چقدر زیبا شدی تو حور😍 حور: تشکر رویا جان رویا: عکس بگیریم؟ حور: البته با رویا چند قطعه عکس یادگاری گرفتیم بعد محفل کم کم به آخر می‌رسید در آخر محفل پدرم احمد و عمر لالا سیر همه به صالون زنانه آمدن با سیر و احمد خوب رقص زیبا هم کردیم بلاخره محفل با تمام خوشی هایش به پایان رسید.. ۲ روز بعد.. محمد: تمام فکرم درگیری روزی است که حورم را دیدم با خود گفتم یعنی چی برداشت کرده باشه از او جمله مه؟ اوف واقعا که دیوانه میشم کاش می‌توانستم همرایش حرف بزنم. یعنی او هم احساسی در مقابل من داره؟ اگر نداشته باشه چی؟ اگر از من نشود چی ؟؟ روز قبل موبایل رویا پیش رنا (دختر رویا) بود همرای من نشسته بود و عکس های کودکستان خود را برایم نشان می‌داد که عکس چشم آبی ام را دیدم همرای رویا در همان لباس عروسکی سرخ از محفل به بهانه موبایل را از پیشش گرفتم و عکس را به خود روان کدم و از وتسپ رویا پس پاک کردم که نفهمه حالا هم هر شب قبل از خواب اول عکس یار چشم آبی خود را میبینم بعد میخوابم حور من بد رقم تند خوی و مغرور است ولی این غرور اش قابل تحسین است که هیچ بچه را تحویل نمی‌گیرد من به فدای مغرور بودنش🫠🫀 رویا: در این چند روز که آمدم متوجه وضیعت محمد هستم که بسیار چپ شده قبلآ هم زیاد حرف نمیزد ولی حالی بیخی در دنیایی دیگه است رفتم که همرایش گپ بزنم رویا: داخل بیایم مقبولک؟ محمد: بیا رویا: چی میکنی؟ محمد: فکر رویا: در مورد چی؟ محمد چپ بود رویا: محمد مشکلی داری چیزی شده؟ محمد: ها دیوانه شدیم : ادامه دارد....
❤️ 2

Comments