
داستان های عبرت آمیز
2.0K subscribers
About داستان های عبرت آمیز
در این کانال روزانه یک داستان کوتاه به اشتراک گذاشته می شود
Similar Channels
Swipe to see more
Posts

*🌴داستان های عبرت آمیز* دوستی نقل میکرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت . زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم. ⚜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜ بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید. https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* *✅حدود یک سال پیش، درست در همین ایام، در سوپرمارکتی که صاحبش هستم اتصال کوتاه برق رخ داد و آتشسوزی شدیدی به راه افتاد که بیش از سهچهارم اجناس فروشگاه را از بین برد.* این حادثه دو روز پیش از روز عرفه اتفاق افتاد! *میتوانید تصور کنید در چه حالی بودم... داشتیم وارد عید قربان میشدیم در حالی که کار و مغازهام نابود شده بود، اجناس سوخته بودند، و وضع مالیام بسیار وخیم بود.* نه عیدیای، نه شادیای، فقط غم و ناراحتی و بدهی. *در آن زمان تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودم، و اجناس سوختهشده حدود ۱۵ هزار دلار ارزش داشتند.* با خودم فکر میکردم چه کنم؟ چگونه از این وضعیت بیرون بیایم؟ آیا از همسرم بخواهم طلایش را بفروشد در حالی که تازه عروس است؟ یا از کسی قرض بگیرم؟ *در نهایت تصمیم گرفتم از دوستانم قرض بگیرم. اما هر وقت به سراغ یکی از آنها میرفتم، میگفت:* *«الان نزدیک عیده، شرمنده، نمیتونم کمکی بکنم.»* دو روز در همین حال بودم و در نهایت فقط توانستم ۸۰۰ دلار از اطرافیان جمع کنم... و این مبلغ در برابر خسارت وارده مثل قطرهای در اقیانوس بود. *آن شب، وقتی به خانه برگشتم، همسایهام را دیدم. گفت:* *«عیدت مبارک آقا، فردا روز عرفهست، روزه یادت نره!»* *پیش خودم گفتم:* *«چه روزهای؟ در این وضعیت؟ بذار منو به حال خودم بذارن...»* همسرم خواست دلداریام بدهد، پیشنهاد داد کمی بیرون برویم قدم بزنیم. رفتیم، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم. وقتی برگشتیم خانه، گفت بیا سحری بخوریم، نزدیک اذانه. گفتم: «کدوم سحری؟ من اصلاً یادم نبود فردا عرفهست! من در دنیای خودمم، تو در دنیای خودت.» *گفت: «این چیزییه که خدا برامون مقدر کرده، ولی روزه گرفتن سنت موکده هست.»* *اصرار کرد و بالاخره نیت روزه کردیم. نزدیک افطار گفت: «دعا کن!»* *گفتم: «برای چی دعا کنم؟»* *گفت: «هر چیزی که دوست داری، از خدا بخواه.»* با تردید گفتم: «یعنی ۱۵ هزار دلار از آسمون بیفته؟!» جواب داد: «کسی که آسمون رو آفریده، بر هر چیزی قادره!» و رفت نماز بخونه و دعا کنه... راستش منم فقط همون ۱۵ هزار دلار تو ذهنم بود. *روزه را تمام کردیم، افطار کردیم، و کمی بعد یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت بیا پایین، توی کافه کارت دارم.* رفتم و او گفت: «یکی از دوستانمون پول یه صندوق (گردش مالی) رو گرفته و دنبال سرمایهگذاریه، گفتم شاید بتونه با تو کار کنه.» خیلی خوشحال شدم. آن مرد آمد و گفت: «۳۰ هزار دلار دارم و میخوام جایی سرمایهگذاری کنم.» گفتم: «سوپرمارکت من با ۱۵ هزار دلار میتونه دوباره راه بیفته. بیا نصف پول رو برای خرید اجناس بذاریم، نصف دیگه برای بازسازی مغازه. تو صاحب ۵۰٪ سود میشی تا زمانی که اصل پولت برگرده.» *قبول کرد و توافق کردیم.* *مغازه را بازسازی کردیم و بعد از عید دوباره راهاندازی شد.* *از خوشحالی پرواز میکردم!* *راستی، یک هفته قبل از این حادثه، مادرم مشکوک به سرطان شده بود. جواب آزمایشاش دقیقاً در روز عرفه آمد...* *نتیجه منفی بود! یعنی مادرم سالم بود!* *وقتی این خبر را شنید، از شدت خوشحالی تمام روز گریه کرد...* *بعد از ظهر همان روز، همسرم تماس گرفت و گفت که ناگهانی تست بارداری داده و خبر داد که باردار است!* *از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم!* به من گفت: *«دیدی روزه و دعای روز عرفه چیکار میکنه؟»* با خودم گفتم: *سبحان الله، دنیا برایم سیاه شده بود، ولی همهچیز با یک دعا قابل تغییر بود.* از آن روز، درسی گرفتم که هرگز فراموش نمیکنم: باید با خدا مؤدب بود. او با ماست. گاهی با گرفتاری و بلا ما را به خود بازمیگرداند... چند ماه گذشت. مغازه به خوبی کار میکرد و ۳۰ هزار دلار را فراهم کردم تا به سرمایهگذار بازگردانم. اما موضوع کاملاً متفاوت شد! او گفت: «راستش این پول مال من نیست! یک نفر که همسرش از سرطان نجات یافته، تصمیم گرفت این پول را در راه خدا خرج کند. ما فقط واسطه بودیم. هیچکس از تو طلبی ندارد؛ این پول هدیه خداست.» *به خانه برگشتم، وارد اتاق شدم و به مدت یک ساعت مثل کودکان گریه کردم...* *از شدت مهر و لطف خدا، اشک میریختم.* *با اینکه در گذشته آدم کاملاً مقیدی نبودم، اما دیدم چقدر خدا مهربان است...* *آن روز یاد گرفتم معنای واقعی:* *🌷روز عرفه* *🌷دعای روز عرفه* *🌷روزهی روز عرفه* *چیست.* *از همان روز توبه کردم، متعهد شدم و به خدا بازگشتم.* *🏵 حکمت:* گاهی خدا با محروم کردن، تو را میبخشد؛ و با دادن، تو را امتحان میکند. این است حکمت الهی. در آستانهی دههی ذیالحجه هستیم؛ تلاش در دعا و بندگی کنید، و یاد مستضعفان را فراموش نکنید. https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* مردی یک پیله کرم ابریشم پیدا کرد و با خود به خانه برد. یک روز پیله کمی باز شد. مرد ساعتها نشست و پروانه را تماشا کرد. پروانه خیلی تلاش می کرد تا بدن خود را از شکاف ایجاد شده، خارج کند. بعد از مدتی پروانه دست از تلاش کشید و حرکتی نکرد. به نظر می رسید که او تمام سعی خود را کرده است و دیگر قادر به ادامه ی کار نیست. *مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند. او با یک قیچی پیله را باز کرد و پروانه راحت از آن بیرون آمد. اما بدن پروانه متورم بود و بالهایش کوچک و چروکیده بودند.* مرد مدتی به پروانه نگاه کرد و انتظار داشت، هر لحظه بالهایش بزرگ شوند و او پرواز کند، اما هیچ یک از این اتفاقها نیفتادند. در واقع پروانه تا آخر عمرش همان طور روی شکم خود می خزید و بدن متورم و بالهای چروکیده اش را به این طرف و آن طرف می کشید. *مرد با نیت خیر این کار را انجام داده بود و نمی دانست چرا عاقبت آن چنین شد؟* *پیله ی کرم ابریشم محکم بود و سعی و تلاش پروانه برای خروج از آن شکاف باریک، قانون طبیعت بود.* برای آنکه آب اضافی از بدن پروانه خارج شود و او موفق به رهایی از پیله گردد. گاهی تلاش کردن برای زندگی لازم و مفید است. اگرقرار بود بدون هیچ مانع و مشکلی زندگی را سپری کنیم، ناتوان می شدیم و آن چنان که باید ، قوی نمی شدیم و هرگز قادر به پرواز نبودیم. https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* 🎗او می گفت مرد باید سیگار بکشد دیوار به دیوار ما زندگی می کردند ، زن زیبائی که آرزوهای بلندی داشت ، شوهر او کارگر ساده ای بیش نبود اما آرام و بدون حاشیه بود. حاصل زندگی مشترک آنها دو فرزند پسر بود. شوهر سربزیر او بعد از کار به منزل بر می گشت وخیلی اهل هیجان و جست و خیزهای عاشقانه نبود . اما زن همسایه احساس رضایت نمی کرد و مدام گله می کرد که مرد باید اینگونه باشد ، مردی که سیگار نکشد مرد نیست ، مرد باید سبیل پر پشت داشته باشد، مرد باید وقتی راه می رود .... با این خواسته هایی که داشت مدام به شوهر خود فشار می آورد که تو مرد رویایی من نیستی و من خیلی احساس خوشبختی نمی کنم ... القصه مرد بدبخت داستان واقعی ما مجبور بود به خواسته های تمام نشدنی همسر خود تن بدهد اول شروع کرد به سیگار کشیدن و سیگاری شد(وحتی الآن هم سیگار می کشد) ، سبیل های کلفت و زشتی روی لب خود جا داد ، تسبیح دانه درشتی در دست می گرفت و ... اما داستان به این گونه خواسته ها ختم نشد و ناگهان زن زیبای قصه ی ما .... عاشق یک سرباز شد ، سربازی که او هم این زن زیبا را دوست می داشت ، تمایل زن رفته رفته به سربازی که چند سال هم از او کوچک تر بود بیشتر و بیشتر می شد تا حدی که حتی بعد از مدتی تن به خواسته های نامشروع سرباز داد و ... مدتی از این موضوع گذشت به حدی که قصه عاشقی آنها سر به رسوایی گذاشت و تنها کسی که از این موضوع خبر نداشت خواجه حافظ شیرازی بود. زن سر ناسازگاری گذاشت که من طلاق می خواهم. او با وجود دو فرزند با وجود چشم پوشی های همسر و خانواده ی او بالاخره طلاق خود را از همسر آرام و بدون حاشیه ی خود گرفت و رفت پی زندگی جدیدش... زندگی جدیدش داستان دیگری دارد که در چند جمله خلاصه اش می کنم . از فردای آن روز زن بدون اجازه ی همسر جدید و شکاک خود نمی توانست پا بیرون منزل بگذارد اگر هم می خواست برود ناگزیر بود با مادر شوهرش برود ، ازدواج مجدد زن زیبای داستان ما زیاد طول نکشید چرا که در یک شب سرد زمستانی تصادف او با یک خودرو مرگ او و پایان این داستان را رقم زد. https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* 🖋گم شدن مداد سیاه از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم. مرد اول میگفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!» مرد دوم میگفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردی بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟» گفتم:«چگونه نیکی کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیریم.» خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»🌺 https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* 💎 دختری مدتهاست بیمار است، بنیهاش روز به روز تحلیل میرود. پزشک معالج و دختری که با بیمار هم منزل است و نقاش سالخوردهای که دوست آنها است منتهای کوشش خود را میکنند لیکن دخترک دست از زندگی شسته است. پائیز است و برگهای سرخ پیچکی که از دیوار روبروی اتاقشان بالا رفته است یکی پس از دیگری فرو میافتند، دختر بیمار فروافتادن برگها را از فراز بستر مینگرد و با خود میاندیشد که با سقوط آخرین برگ او نیز خواهد مرد. پزشک میگوید با بنیهای که بیمار دارد این خیال به زندگی او پایان میدهد اما اگر بتوان وی را امیدوار کرد شاید که شفا یابد تنها یک برگ بر پیچک مانده است و دختر یقین دارد که با فرو افتادن آن خواهد مرد. شب هنگام باد در غوغا است و طوفان بیداد میکند لیکن برگ بر جای خویش باقی است و دختر آن را میبیند و امیدوار میشود و بحران بیماری را از سر میگذراند هنوز دوره نقاهتش پایان نپذیرفته است که نقاش سالخورده براثر ابتلای به ذات الریه میمیرد پیرمرد که دیده بود باد و توفان، آخرین برگ را از پیچک خواهد ربود شب هنگام نردبان و فانوسی برداشته و برگی بر دیوار نقاشی کرده بود. https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* 🌼🍃کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند. 🌼🍃قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد! مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید. 🌼🍃در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند. 🌼🍃 پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت. 🌼🍃آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید. قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است 🌼🍃علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم! 🌼🍃دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است! در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا سر داده بودند! ❣آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست! 🌼🍃دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد! 🌼🍃طبق آیات مبارکه قرآن یکی از اسامی روز قیامت، یوم الحسره ( یعنی روز اندوه ، افسوس و پشیمانی) می باشد. ❣تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌 https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* داستان از این قراره که منصور دوانیقی که * "(به خساست شهرت داشت)"* خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه. اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده. بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد. اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد. مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند وقتی مامور ثبت میومد، اعضای خانواده رو زیاد می گفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر می گفت و 8 سکه نقره می گرفت و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره، یه پلاک رو سر در خونه نصب می کرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک می کردند. خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن. اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد. او فرمان داد به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم. بنابر این هر یک از سکنه شهر می بایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید. بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداخت.... 🔹نتیجه اخلاقی: 💢آدم طماع هفت کیسه دارد, هر هفت تا هم خالی!💢 https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* "انسانیت" کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بیزبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!! دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند. یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن... این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمهاش رو ببنده!! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد! اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد... لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش بود رو هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد از این قضیه با خودم گفتم: کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت میکردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط بهعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایستهتر باشه... ""این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند.👌"" زنده باشی جناب سرهنگ🙏 https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v

*🌴داستان های عبرت آمیز* زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است! در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.» همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!» ⬅️نتیجه اخلاقی: زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم. مثلا مانند خیلی از مردم، روز تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سال ها فهمیده ام که یکی از مهم ترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. https://whatsapp.com/channel/0029VaN3IisHbFV2knCn4i0v